مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب فرهنگی،دینی،خبری
|
مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . موضوعات مرتبط: برچسبها: ا علما چگونه ازدواج میکردند/ ماجرای جالب ۴ ازدواج تاریخی اخبرگزاری شبستان: طلبه جوان گفت: چون دختر به خواب رفت، هر بار که نفسم وسوسه میکرد یکی از انگشتان را روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم، به فضل خدا شیطان نتوانست ایمانم را بسوزاند.
به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان، فارس نوشت: اول ذیالحجه یادآور سالروز ازدواج پیشوای پارسایان امیرمؤمنان علی(ع) با فاطمه زهرا(س) برترین بانوی عالم خلقت است. به مناسبت گرامیداشت این روز فرخنده در ادامه به ماجرای مراسم ازدواج چند نفر از علمای دینی اشاره میشود: *خواستگاری و ازدواج دختر علّامه مجلسی(ره) روزی استاد محمدصالح مازندرانی یعنی علامه محمّدتقی مجلسی متوجه شد که شاگرد دانشمندش میل به ازدواج دارد. بعد از فراغت از تدریس به او گفت: اگر اجازه دهی دختری را برای شما خواستگاری کنم تا از رنج تنهایی آسوده شوی؟ شاگرد جوان سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگی خود را اعلام داشت، ... موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب موضوعات مرتبط: برچسبها: اجابت دعاى مورچه امام 26)روضه كافى ج 2/ ص 87 بحار الانوار ج 14/ ص 94 موضوعات مرتبط: برچسبها: خاطرات شنیدنی سرلشگر رحیم صفوی تاریخ انتشار : شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲
دستیار رهبر معظم انقلاب با اشاره به مقطع پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران گفت: «از نظر نظامی ادامه دفاع کاری مشروع و منطقی بود. ما باید ارتش عراق را منهدم و رژیم بعث را تضعیف می کردیم. بعد از فتح شلمچه، فاو و حلبچه حامیان عراق حس کردند ایران در حال قدرت گرفتن است و در نهایت مجبور شدند در قطعنامه 598 به ما امتیاز دهند. من به عنوان یک فرمانده نظامی، تا آخرین روز، جنگ را یک دفاع مشروع و منطقی و عاقلانه می دانستم. ما این استعداد را داشتیم که صدام را ساقط کنیم اما بعضی از مسئولین سیاسی با امام همراهی نکردند.»
به گزارش جهان به نقل از مهر، برنامه شناسنامه این هفته با حضور سردار سید یحیی صفوی و با اجرای محمد حسین رنجبران روی آنتن رفت. صفوی در ابتدای برنامه راجع به تغییر نامش گفت: «قبل از انقلاب به علت اینکه تحت تعقیب ساواک بودم، مجبور شدم از ایران فرار کنم. برای جلوگیری از لو رفتن اطلاعات و همچنین محل سکونتم در ارتباطات تلفنی که از خارج با دوستان داشتم، نامم را تغییر دادم.»
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب منصور در گردان عمار و عبدالرضا در واحد ادوات لشکر ۷ ولیعصر (عج) بود. آن دو در این روزها از این که در کنار همدیگر و در جبهه اسلام، به خدمتی مشغول بودند، در پوست خود نمیگنجیدند و معمولا هر روز یا هر شب، عبدالرضا به برادر کوچکترش منصور سری میزد تا این که...
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد . زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید . مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید . موضوعات مرتبط: برچسبها: دختر صدساله ( حکایت )
جوان تحصیل کرده ای پیش یکی از ثروتمندان رفت تا دختر او را خواستگاری کند.همین که مرد چشمش به قیافه جوان افتاد از این که چنین داماد موقری داشته باشد بسیار خوشحال شد.لذا برای تطمیع وی گفت: من سه دختر دارم که هیچ یک ازدواج نکرده اند و می خواهم همه را به راحتی شوهر دهم از این رو تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنشان پولی دهم تا دست خالی به خانه شوهر نروند.
به عنوان مثال آن که هجده سال دارد هجده هزارتومان و آن که بیست وپنج سال دارد بیست وپنج و دیگری که سی ودوسال دارد به همان مقدار وجه نقد دهم. حال شما به خواستگاری کدام یک آمده اید؟
جوان کمی فکرکرد و پرسید: شما دختر صدساله ندارید؟!
موضوعات مرتبط: برچسبها:
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی". از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
موضوعات مرتبط: برچسبها: دختر و پیرمرد
موضوعات مرتبط: برچسبها: ضربالمثل شماره 52 نه خانی آمده، نه خانی رفته! مردی، خیلی دلش میخواست ثروتمند بشود و مثل خانها زندگي کند. اما نه پول زیادی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. براي همين، با صرفهجویی زیادي زندگی میکرد، تا شاید پولی پسانداز کند.
روزی او به شهر رفت تا چیزی بفروشد. بعد از اینکه جنسهایش را فروخت، موقع برگشتن به روستای خود، از کنار يک دکان میوهفروشی گذشت. چشمش به خربزهها افتاد و با خودش گفت: «کاش پول داشتم و یک خربزه میخریدم! اما همین که ناهار مختصری بخرم کافی است. نباید ولخرجی کنم!» مرد چند قدمی دور شد. اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چهطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر میشوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.» با این فکر برگشت، خربزهای خرید و از شهر خارج شد. سپس درختی پیدا کرد و زیر سایه درخت نشست. خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را میخورد، گفت: «پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.» اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش میداد. موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب ضرب المثل شماره 332 بلایی به سرت بیاید که به سر نمرود نیامد! زمانی که حضرت ابراهیم(ع) پیامبر خدا بود، پادشاهی خودخواه به اسم «نمرود» حکومت میکرد. او قصر بزرگی برای خودش ساخته بود. وقتی نمرود شنید که حضرت ابراهیم(ع)مردم را به خداپرستی دعوت میکند، دستور داد او را دستگیر کنند و پیش او بیاورند.
زمانی که حضرت ابراهیم(ع)پیامبر خدا بود، پادشاهی خودخواه به اسم «نمرود» حکومت میکرد. او قصر بزرگی برای خودش ساخته بود. وقتی نمرود شنید که حضرت ابراهیم(ع)مردم را به خداپرستی دعوت میکند، دستور داد او را دستگیر کنند و پیش او بیاورند. حضرت ابراهیم(ع)، نمرود را هم به خداپرستی دعوت کرد، اما نمرود با غرور و خودخواهی گفت: «من سپاهیان و ثروت زیادی دارم. با همه میجنگم و پیروز میشوم. هیچکس حتی خدای تو نمیتواند بر من غلبه کند!» حضرت ابراهیم(ع)فرمود: «از خدا بترس و سرکشی نکن.» نمرود گفت: «از هیچکس نمیترسم. من خدای این سرزمینم! اگر قدرت خدای تو بیشتر از قدرت من است، بگو لشکریانش را به جنگ با من بفرستد تا بجنگیم و ببینیم من پیروز میشوم یا خدای تو!» موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب ضرب المثل شماره 65 از ماست که بر ماست در زمانهاي قديم وقتي پادشاهي ميمرد، مردم يک باز شکاري را به پرواز در ميآوردند تا شاه جديدشان را انتخاب کنند. باز روي شانه هر کس مينشست، او شاه ميشد. يک بار که مردم همين کار را انجام دادند، باز دور زد و روي شانه کسي به نام «بختالنصر» نشست. بختالنصر پسر زورگويي ... .
در زمانهاي قديم وقتي پادشاهي ميمرد، مردم يک باز شکاري را به پرواز در ميآوردند تا شاه جديدشان را انتخاب کنند. باز روي شانه هر کس مينشست، او شاه ميشد. يک بار که مردم همين کار را انجام دادند، باز دور زد و روي شانه کسي به نام «بختالنصر» نشست. بختالنصر پسر زورگويي بود که همه از زور بازو و قيافه زشت او ميترسيدند. پيران و افراد دانا گفتند: «نه! بختالنصر آدم ظالمي است؛ او نبايد پادشاه بشود.» اما مردم... موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب ضرب المثل شماره 82 نیش عقرب نه از ره کین است يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم ...
يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم برکه خشک شد. موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب نحوه برخورد رهبرانقلاب با دختر و پسر در کوه
آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.
راه داشجو: یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.
به گزارش قانون، یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواحه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیرمن و این دختر دوست هستیم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند . آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند . با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند. منبع: نشریه ماه تمام، شماره 3،ص17 موضوعات مرتبط: برچسبها:
| دردناکترين عکس تاريخ در سال 1998
متاسفانه مادر اين کودک بعد از مدتي به علت خفگي از دود آتش جان سپرد؛ اما نکته شگفت انگيز اينجاست که مادر بعد از مرگش بچه رو رها نکرده و ماموران آتش نشاني توانستند بچه را صحيح و سالم نجات دهند.
راه دانشجو:تصوير ذیل در سال 1998 زيباترين و دردناکترين عکس تاريخ شد.
به گزارش انتخاب، هند، آپارتماني که در آتش و دود گرفتار شده و مادري که براي حفظ جان دختر بچه اش او را از پنجره بيرون نگه داشته تا با دود ناشي از آتش خفه نشود. متاسفانه مادر اين کودک بعد از مدتي به علت خفگي از دود آتش جان سپرد؛ اما نکته شگفت انگيز اينجاست که مادر بعد از مرگش بچه رو رها نکرده و ماموران آتش نشاني توانستند بچه را صحيح و سالم نجات دهند. موضوعات مرتبط: برچسبها: مادرشوهری بود که عروسي خودپسند داشت. روزي مي خواست نحوه پختن پلو را به او بياموزد. ديگي حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در ديگ مي جوشاني. عروس گفت: اين را مي دانستم. ... موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
چرا به حضرت امیرعلیه السلام ابوتراب میگویند؟ سال دوم هجرت بود. با پیامبرصلی الله علیه و آله برای غزوهای از مدینه خارج شدیم. به منطقه عُشَیْره که رسیدیم، فهمیدیم مشرکان به مکه بازگشتهاند!
پیامبرصلی الله علیه و آلهدستور ماندن دادند.
من و علیعلیه السلامهم که جزء لشکر 150 نفره بودیم، ماندیم.
یک روز علیعلیه السلامرو کرد به من که:
ـ عمار! می خواهی برویم نزدیک افراد بنی مدلج که کنار چشمه کشاورزی میکنند، ببینیم چطور کشاورزی میکنند؟
ـ برویم.
رفتیم. خستهشدیم. زیر درختهای نخل هوای خوبی بود. همانجا روی خاکها علیعلیه السلام کمی خاکها را جمع کرد و باشی خاکین برای خودش ساخت و خوابید. من هم خوابیدم.
یادم نیست چه خواب دیدم. ولی با صدای پیامبر صلی الله علیه و آله از خواب بیدار شدم. علیعلیه السلام هم.
لباسها همه پر از خاک شده بود. من و علی علیه السلام با عجله لباس را میتکاندیم که پیامبر صلی الله علیه و آله با لبخند به علیعلیه السلام گفت:
ـ ای ابوتراب!
با نویسی شده از: محمدی اشتهاردی، محمد، داستان دوستان، بوستان کتاب، ص211
به نقل از: کحل البصر، ص81 و تاریخ طبری، ج2، ص261
موضوعات مرتبط: برچسبها: د تکه استخوان عروسی ام را بهم زده.+خاطراتی از شهدا بهش گفتم: بابا جون! اینبار كه بری جبهه ، كی برمیگردی؟ خندید و گفت: خیلی دیر نیست گفتم: چقدر طول میكشه؟ نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش كه مهمونمون بود رو نشون داد بعدش گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم... این حرف رو كه زد دلم ریخت ، اما بازم گذاشتم پای شوخیهاش اما انگار اینبار شوخی نمیكرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل از عروسی دختر عموش برگشت از معراج شهدا زنگ زدند و گفتند: پیکر پسرتون پیدا شده ...
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب حاج شیخ جعفر مجتهدی و مورچه آواره حاج آقاشیخ جعفرمجتهدی كه داستانش باور كردني نيست در قم در كوهي نزديك مسجد جمكران چهله مي گرفته ودر كوه عبادت مي كرده تا اين كه بعد از چهل روز عبادت به قم مي آيد وبه خانه يكي از دوستانش مي رود. هنگامي كه مي خواهد وضو بگيرد دستمالش را از جيبش در مي آورد تا صورتش راخشك كند مورچه اي را در دستمال مي بيند مي گويد بدبخت شدي همين حالا بدون اين كه سوار چارپايي بشوي بايد به كوه بروي واين مورچه را نزد خانه اش برساني . موضوعات مرتبط: برچسبها:
كسي بود كه راه خانه اش را گم مي كرد حتي نام خودش را از ياد مي برد بعضي وقت ها مردم از سر دلسوزي اورا به در منزلش مي بردند. تا اين كه او دلش هوس كرد طلبه شود به حوزه علميه حنفي ها رفت . وقتي اظهار كرد كه مي خواهد طلبه شود از او خواستند كه يك جمله اي را حفظ كند ...موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
گدايي درب خانه ي ثروتمندي را كوبيد وبلند بلند مي گفت: بده در راه خدا صاحب خانه كه مردي ثروتمند ولي خسيس بود، داد زد بر گم شو برو كار كن .واز همين حرف ها ولي زن خانه كه خيلي دل رحم بود فورا رفت ومقداري غذا به فقير داد. وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او يه حرفي زد . تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهكار شد وحتي ديگر نمي توانست شكم زن وبچه هايش را سير كند زن وقتي اوضاع را اين گونه ديد تا مدتي صبر كرد ولي روز به روز اوضاع بدتر مي شد . زن تصميم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگيرد وهمين كار راعملي كرد .
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب چند حکایت تلخ و شيرين چه کشکي، چه پشمي موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب آثار منفی نگفتن بسمالله در کارهاآنچه در زیر می خوانید حکایتی شنیدنی از امیر المومنین ع در خصوص آثار منفی ترک بسم الله در زندگی روزمره خودمان است. عبد الله بن یحیى نزد امیر مؤمنان (ع) آمد در جلوی آن حضرت یک تخت بود حضرت فرمود؛ بنشین! وقتی عبدالله بن یحیی بر روی تخت نشست ،آن تخت چرخید و او با سر بر زمین خورد و سرش به شدت زخمی شد و خون از آن روان شد .
پس آن حضرت آبى خواست و خون سر عبدالله بن یحیی را شست سپس...
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب ذوالقرنین؛ پادشاهی نیکوکار «ذوالقرنین» پادشاهی نیکوکار بود که خداوند در زمین به او قدرتی بسیار داده بود و اسباب و لوازم حکومت و پیروزی را برایش فراهم کرده بود. او حاکمی نیرومند و عادل بود. فهمیده و دوراندیش بود و در سرزمین به آبادانی و عمران میپرداخت. او مملکت را به رشد و ترقی میرساند و مردم را به امنیت و آسایش. با مردم رفتاری نیکو و مهربانانه داشت و به همین خاطر بود که مردم نیز او را از خود میدانستند و از او پیروی و اطاعت مینمودند. وَیَسْأَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکْرًا ﴿۸۳﴾ إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا ﴿۸۴﴾ فَأَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۵﴾ موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
براستی این مردان تجربه کار دنیادیده سرد و گرم چشیده چرا دوباره هوس ازدواج به سرشان میزنه ؟ این سوال را جوانها جواب بدهند همانهایی که خیال ازدواج ندارند . موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
باز هم مثل همیشه خلیفه در کنار دوست صحرانشین خود نشسته بود، گل میگفت و گل میشنید. ندیم او وقتی پا به قصر گذاشت و آن دو را با هم دید، دوباره دلش پر از خشم شد و بر صورتش اخم افتاد. او به دوستی خلیفه و آن مرد صحرانشین حسادت میکرد. چشم دیدن اینکه آن دو در کنار هم بنشینند و ساعتها غرق در حرف زدن بشوند را نداشت. مرد صحرانشین تا نگاهش به ندیم افتاد با خوشرویی گفت: «بیا در کنار ما دوست عزیز! چرا آنجا تنها ایستادهای؟» ندیم که مثل هیزم گُرگرفتهای شده بود جواب داد: «نه، من باید به کارهای حضرت خلیفه برسم!» بعد با عجله از آنجا خارج شد.
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
ماجرای درخت کدو و حضرت یونسمقدمهطبیعت، نخستین اسباب دنیوی تجلی ساحت الهی برای انسان است. در این میان کمتر چیزی است که بتواند زودتر از درخت، اندیشه کمال را به ذهن آورد، زیرا درخت شاخههای به بیرون و بالا متوجه است، کمال آن بسته نیست، بلکه باز است. قرآن مجید همین مثل را برای خود یعنی کلمه طیبه را به کار میبرد، زیرا خود بهترین کلام است. سخن پاک (کلمه طیبه) چون درختی پاک (شجره طیبه) است که ریشهاش در زمین استوار و شاخههایش در آسمان است و به فرمان خدا هر زمان میوه خود را میدهد. در آیات قرآنی استفاده از واژه درخت در تعابیر و مفاهیم مختلفی به کار رفته است. حضرت یونس(ع)پس از بلعیده شدن توسط ماهی و زندگی در آنجا به مدت چند روز،به امر خداوند به ساحل افکنده شد. و لیکن به علت ضعف جسمانی که به علت بودن در شکم ماهی پیداکرده بود،به فرمان الهی درختی سایه افکن بر بالای سراو روییده تا وی از آن تناول کند و هستی تحلیلرفتهاش را بازیابد...
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
يك داستان واقعي محمد پس از كارهاي روزانه کنار نهر جوي آبي خسته و افتاده نشسته بود. از سپيده دم آن روز تا دم ظهر يكسره كار كرده بود. به پشت دراز كشيده بود و به ازدواج و آينده خود مي انديشيد. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربيت كند و آنها را جهت تحصيل علوم ديني و سربازي و خدمت گزاري امام زمان(ارواحنا فداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش كه در اين باره به آرزويش نرسيده بود. در فراز و نشيب زندگي، درس و بحث طلبگي را نيمه تمام گذاشته و از نجف به«نيار» برگشته بود.«عجب خيالاتي شدم، با اين فقر فلاكت چه كسي عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟ خب درست است كه خدا روزي رسان و گشايش بخش است، اما من بايد خيلي كار كنم. امسال شكر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولي...». از فكر و خيال كه فراغ شد، زود از جا برخاست. ترسيد كه وقت نماز دير شده باشد. لب جوي نشست تا آبي به سر و صورت خسته خود بزند موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب نماز شب از سن تکلیف
او همیشه با وضو بود و به این كار توصیه مى كرد، نسبت به انجام فرایض فرزندان خود را نظارت دقیق داشت ، بعد از نماز مغرب و عشا سجده هاى طولانى به جا مى آورد و از سن تكلیف به بعد، هیچ گاه نماز شبش ترك نشد.
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |